در حین کتاب خواندن متوجه ی دو جفت چشم درشت با مژگان برگشته می شوم که همراه من زل زده به صفحات کتاب.می خواهد سر دربیاورد چه می خوانم. سعی می کنم حضورش تمرکزم را به هم نزند که یک هو می گوید : «اوه چه قوانین سختگیرانه ای داشتند.ن عقیم رو می بردند برای بردگی؟» چشم هایم درشت می شود می پرسم کجا نوشته؟ سطری در صفحه ی بعد را نشانم می دهد. نمی دانم دقیقا چه چیزهای دیگری ممکن است نوشته شده باشد به همین خاطر از ترس سن و سال کم اش کتاب را می بندم و برای پرت کردن حواسش شروع می کنم به بازی! و همین مجوزی می شود برای بقیه ی فسقلی ها که عین سوسک از سر و کولم بالا بروند

دست آخر دختری بودم که زیر یک عالم متکا داد می زد« من تسلیمم »




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Dawn راهکارهای امن ویرا سایت خبری روستای روداباد (روداباد نیوز) مــن یک طلــبه ام عصر جدید اخبار فوتبالی دو قرن حیات در پنج نظام باربری فروش ويژه لاک پشت هاي اروپايي علیرضا نوری